خداوند از عزرائیل پرسید: تا به حال وقتی جان کسی را می گیری برایش گریه کرده ای؟عزرائیل گفت: یکبار خندیدم، یکبار گریه کردم و یکبار ترسیدمخنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم او را کنار کفاشی یافتم که به کفاش می گفت:
مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نيز كور بود، فرياد مى زد:- خدايا مرا از آتش نجات بده !
به او گفتند:- از براى تو مجازاتى باقى نمانده ، باز مى گويى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟
عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وى عليه حكومت عضدالدوله ديلمى قيام نمود.عضدالدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريخت و در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگى مى كرد.
پسر سلطان سنجر (پادشاه ایران ) یا پسر یکى از وزیرانش به تب شدید مبتلا شد. پزشکان نظر دادند که باید به تفریح رفته ، خود را به شکار مشغول نماید. از آن وقت کارش این بود که هر روز با بعضى از نوکران و خدمتکارانش به گردش و شکار برود.
اميرالمؤمنين عليه السلام به يكى از اصحاب فرمود: – مى خواهى از وضع خود و فاطمه عليهاالسلام براى تو صحبت كنم؟
صفحه1 از5