
در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مى داد كه :
– خدايا! بين من و مادرم حكم كن .
در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مى داد كه :
– خدايا! بين من و مادرم حكم كن .
عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وى عليه حكومت عضدالدوله ديلمى قيام نمود.
عضدالدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريخت و در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگى مى كرد.
يكى از غلامان امام حسن عليه السلام خلافى را مرتكب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات كند. غلام براى خلاصى از تنبيه، اين آيه را خواند و گفت :
سرورم! «الكاظمين الغيظ»
مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نيز كور بود، فرياد مى زد:- خدايا مرا از آتش نجات بده !
به او گفتند:- از براى تو مجازاتى باقى نمانده ، باز مى گويى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟
اميرالمؤمنين عليه السلام به يكى از اصحاب فرمود:
– مى خواهى از وضع خود و فاطمه عليهاالسلام براى تو صحبت كنم؟
خداوند از عزرائیل پرسید: تا به حال وقتی جان کسی را می گیری برایش گریه کرده ای؟
عزرائیل گفت: یکبار خندیدم، یکبار گریه کردم و یکبار ترسیدم خنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم او را کنار کفاشی یافتم که به کفاش می گفت: